ذهن بی قرار



الان دقیقا احساس اون روزایی رو دارم که تو مدرسه می رفتم سر صف و قرار بود برای بچه ها یه چیزی اجرا کنم.

اولین باری که رفتم سر صف کلاس سوم بودم قشنگ چهارستون بدنم بندری می رفت دستام یخ کرده بود نفسم بالا نمیومد ×_×

الان دقیقا حس اون روزا رو دارم البته خیلی بهتر از اون روز چون تو بیان کلی دوست پیدا کردم ^^

و کلی ذوق و شوق دارم ~،~

همیشه دوست دارم اولین اتفاقا یادم بمونه وقتی بعدا میخونمشون کلی انرژی میگیرم البته اگه خوب باشن @_@ برای همین تو دفترم یادداشتشون میکنم !

دقیقا مثل امروز و این لحظه و این پست .

 

پ ن : از اونجایی که اصولا برا دل خودم‌ می‌نویسم احساس میکنم دیگه بلد نیستم برای غیر دلم بنویسم :/ (شما به روی خودتون نیارین )


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان خلاصه درس پمپ و الکترومونور کاشی سرامیک و شیرآلات و تجهیزات خانه و آشپزخانه پارتیشن اداری یاران حسین علیه السلام بیماری واگیر دار چِرنوبیلیسم فروشگاه لوازم خانگی رینوشاپ شهر زیتونی من LAVENDER